دور از نشاط هستی و غوغای زندگی

دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود

آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست

آمد صفای خلوت اندوه را ربود

 

امد به این امید که در گور سرد دل

شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای

او بود و آن نگاه پر از شور و اشتیاق

من بودم و سکوت و غم جاودانه ای

 

آمد مگر که باز در این ظلمت ملال

روشن کند به نور محبت چراغ من

باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر

زان پیشتر که مرگ بگیرد سراغ من

 

گفتم مگر صفای نخستین نگاه را

در دیدگان غمزده اش جستجو کنم

وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را

خاکستر از حرارت آغوش او کنم

 

چشمان من به دیده ی او خیره مانده بود

جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما

آهی از آن صفای خدایی زبان دل

اشکی از آن نخستین نگاه گواه ما

 

ناگاه عشق مرده سر از سینه بر کشید

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم

آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت

آهی کشید از  سر حسرت که:این منم!

 

باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب

باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت خویش

من دیگر آن نبودم و او دیگر "او" نبود....